داخلش اینها بود: قرآن کریم ، مفاتیح الجنان ، دو جلد کتاب ، عطر ، مسواک و خمیر دندان و.. همه محتویاتش اینها بود. عطر را خیلی دوست داشت. خواهرم همیشه منظم ،مرتب ، معطر و شیک پوش بود. راوی:خواهر شهیده - نهضت سواد آموزی هر کاری برای دیگران از دستش بر می آمد دریغ نمی کرد. امام (ر ه )دستور داده بودند با سوادها به بی سواد ها درس بدهند او هم از هر فرصتی برای این کار استفاده می کرد. دایی کوچک من نتوانسته بود در مدرسه عادی درس بخواند. در مدرسه استثنائی هم نگذاشته بودند درس بخواند و خلاصه بی سواد مانده بود. فهیمه سعی می کرد به او درس بدهد. مسجد محل هم کلاس درس شده بود ، خانم های بی سواد یا کم سواد می آمدند و فهیمه تا جایی که می توانست برایشان درس می گفت. - جلوتر از زمان فهيمه از نظر عقلي، خيلي جلوتر از سن خودش بود و با سن کم، فکرهای بزرگی در سر داشت و مطالب را سریع مي گرفت. او ظرفيت بالايي داشت . اساساً تصميم گيري براي رفتن به منطقه خطرناکي مثل کردستان آن موقع، توفيق مي خواست. هر کسی نمی توانست سرجان خودش با خدا معامله کند درک عميق فکري و استعداد بالاي او باعث شد که در وقت مناسب، تصميم مناسب را بگيرد. او هميشه جلوتر از زمان و کلاس بود. اهل بصیرت بود و تردید در دلش راه نداشت.اما و اگرها را از ذهنش دور ریخته بود. راوی:حمیده حائری-همکلاسی فهیمه - کدبانو کارهاي خوابگاه اعم از نظافت و پخت و پز و چيدن ميز صبحانه و ناهار و شام و خلاصه تمام وظايف به عهده خودمان بود و ما در گروه هاي ده پانزده نفره به شکل نوبتي، کارها را انجام مي داديم. من و فهيمه غالباً در يک گروه کاري بوديم. ايشان بسيار با سليقه و منظم بود. طرز لباس پوشيدن و رعايت متناسب رنگ او واقعاً چشم نواز بود. حتي يک بار نديدم لباسي را بپوشد که لکه اي يا چروکي داشته باشد و رنگ آنها با هم تناسب نداشته باشد. ميز صبحانه و ناهار و شام را که مي چيديم، اگر فصلي بود که در باغچه گل بود، حتماً يک شاخه گل در ليوان قاشق و چنگال ها سر ميز مي گذاشت و اگر فصل گل نبود، از گل هايي که لاي کتابهايش خشک کرده بود، استفاده مي کرد. گاهی براي شام آبدوغ خيار درست مي کرديم، غير از نعناع خشک، گل محمدي خشک شده هم مي ريخت. يک کدبانوي بسيار باسليقه و لطيف طبع بود. از آن طرف هم در درسش ممتاز بود و دقت و تأمل بسيار عميقي داشت. خلاصه يک مسلمان به تمام معنا آراسته ، منظم ، مؤدب و نظيف بود راوی:خانم طاهره صحیح النسب - روحیه ایثارگری دیر وقت آمده بودم دیدم فهیمه سر جایش نیست .دنبالش گشتم دیدم رفته روی پشت بام خوابیده . گفتم: … شما اتاق گرم و رختخواب نرم را رها کردی و آمدی توی خر پشته خوابیدی ؟ آخر دختر، کدام آدم عاقلی می آید در این سرما با این پتوی نخ نما در راه پله بخوابد؟… دستم را گرفت و گفت: بابا ، چرا این قدر عصبانی می شوید. خب من نمی توانم در آن اتاق گرم و آن رختخواب نرم بخوابم وقتی برادرهای من دارند درسنگرها، در سرما، در برف، بوران، نگهبانی می دهند، دستهایشان از سرما، کرخ می شود و سوز پوست صورتشان را می سوزاند، نه روانداز گرمی دارند نه بخاری درست و حسابی که سنگرشان را گرم کنند. وضع مرا چه جای مقایسه با آنها…» قسمتی از کتاب دشت های سپید دوردست (ص۹۱، ۹۲) - حجاب و عفت از بی بند و باری بیزار بود. هرچند زمان قبل از انقلاب در مدرسه رژیم طاغوت درس می خواند ولی حجاب و حیای بالایی داشت. می گفت: «بدم می آید از دخترهایی که بین راه معطل می کنند تا مدرسه پسرانه تعطیل شود و همدیگر را ببینند». روزی که قرار بود فرح پهلوی ، برای بازدید از دانش آموزان به مدرسه شان برود، فهیمه در مدرسه حضور پیدا نکرد توی دفترچه خاطراتش چنین نوشته بود: «گفته اند هرکس حجابش را برندارد یا در مراسم شرکت نکند، ازنمره انضباطش کم می شود یا او را اخراج می کنند. با این حال من به هیچ قیمتی در این مراسم شرکت نخواهم کرد. حتی اگر مرا اخراج کنند». قسمتی از کتاب پرنده ای در عرش ص 50 راوی: مادر شهیده - نظم بارها کتب شهید مطهری را در دستش دیده بودم . بسیاراهل مطالعه بود . بعد از مطالعه ،کتابها را به دیگران هم می داد تا مطالعه نمایند و توصیه به مطالعه می کرد .همه هم و غمش تحصیل و تعمق و تفکر بود با این وجود اهل افراط و تفریط هم نبود از چارچوب شرع بیرون نمی رفت .به برنامه ریزی و نظم و انضباط اهتمام ویژه ای داشت و از تمام نزدیکانش مقید تر بود .از صبح تا غروب سر کلاس بودیم نماز مغرب و عشاء که تمام می شد وقت شروع مباحثه بود مباحثه جدی و قانونمند در لابه لای مباحثه حرفهای متفرقه ممنوع بود راوی : خانم کاویانی همکلاسی - رضای خدا نه به بهانه ریا از کارهای جمعی شانه خالی می کردو نه اهل تظاهر و ریا بود یک پارچه اخلاص بود .توجهی به خوش آمدن یا بد آمدن دیگران نداشت کاری به قضاوت دیگران نداشت اگر کاری برای رضای خدا بود تعلل نمی کرد و رضای خدا را در نظر می گرفت راوی : خانم کاویانی همکلاسی - اشک شوق یک چیزی که برای ما خیلی جالب بود گریه های نمازش بود ما هر نمازی که از ایشان می دیدیم توام با گریه بود از شوق یا خوف و خشیت نمی دانم فقط می دانم که دلش جایی بود که ما را به آنجا راهی نبود و همین حالات بود که او را سبکبال کرد و خون بهایش شد خدا خدا راوی : خانم فاطمه - سردرد یکی از دخترهای فامیل به فهیمه گفته بود خانم سرم خیلی درد می کنه چه کار کنم فهیمه پرسیده بود آیا نماز می خوانی ؟ طرف گفته بود : نه کاهل نمازم گاه می خوانم گاه نمی خوانم. فهیمه گفته بود : قول بده دائم نماز بخوانی خداوند لطف می کند حتماً سر دردت خوب می شود. یک روز آن دختر آمد گفت توصیه شما را قبول کردم و نماز خواندم ، سر دردم خوب شد. فهیمه گفته بود : برو و از این به بعد همیشه خدا را در نظر بگیر و به یاد او باش. راوی : مادر شهید - گذشت یک روز یکی از آشنایان به من زخم زبانی زد و دلم را غصه دار کرد . از شدت ناراحتی شروع کردم به گلایه کردن و گفتم ای کاش جوابش را داده بودم و سکوت نمی کردم . حرفم که تمام شد فهیمه گفت: مادرجان از تو خواهش می کنم گذشت داشته باش ! هیچ وقت سعی نکن جوابش را بدهی دیر یا زود او خودش متوجه اشتباهش می شود و بالاخره می فهمد . در این مواقع بهترین برخورد گذشت و سکوت است . هنوز بعد از چند سال که از شهادتش می گذرد این جملاتش توی گوشم هست. آخرین دیدار شب آخر، قبل از خواب برایم تعریف کرد که آیت الله قدوسی که در مکتب توحید استادش بود، هم به این سفر راضی نیست. گفته بود: « دخترم راضی نیستم به این سفر بروی شما بمان. حیف است که درست را رها کنی و از آن دور بیفتی. » فهیمه گفت وقتی استادم این حرف را زد، به این فکر کردم که چرا می خواهد مانع این مأموریت بشود. از ایشان پرسیدم: شما به جای شهادت چه چیزی به من می دهید؟ وقتی سکوت کرد، دوباره سوالم را تکرار کردم و آیت الله قدوسی از جا بلند شد و گفت: « برو دخترم، خیر پیش. انشاءالله که سفرت بی خطر باشد.» وقتی فهیمه این خاطره را برایم تعریف کرد، دلم ریخت؛ انگار پشتم خالی شده بود. یعنی استادش هم نگران بوده و خطر را حس کرده بود. وقت رفتن رویش را بوسیدم و گفتم: « دخترم دوباره از قم به خانه برمی گردی یا از همان جا می روی؟ » گفت: « برمی گردم، می بینمتان و بعد به کردستان می روم. » ولی آن طور نشد. آخرین دیدارمان همان روز بود. وقتی دید نگرانم دوباره خم شد و صورتم را بوسید و گفت: « نگران نباش مامان جان، تنها که نیستم. با فتاحی زاده می ریم؛ دو تا دختر دانشجو هم هستند. » خداحافظی کرد و رفت و با هر قدمش دل مرا هم با خود برد. راوی:مادرشهید خبر شهادت یک روز دختر بزرگم آمد گفت سپاه من را خواسته ، شما هم می آیید؟ گفتم: تو با همین دوستت برو ببین چی می گویند. آنها رفتند من هم سر مزار شهدا رفتم . آن موقع من آرزو می کردم ای کاش پسر ما بزرگ بود و مثل بقیه به جبهه می رفت. همیشه به حال خانواده هایی که کسی در جبهه داشتند غبطه می خوردم. آن روز شهید کوهساری را آورده بودند تا دفن کنند . من همین طور نشسته بودم بستگان شهید را می دیدم که گریه و ناراحتی می کنند. من یک دفعه به خودم آمدم آه اینها این طوری گریه می کنند و تو همین طور نشستی و فقط نگاه می کنی ! از قدیم گفتند اگر از مردم نیستی لااقل هم رنگ مردم باش. حالا من با اینها نیستم حداقل هم رنگ و هم غمشون باشم . دلم گرفت یک مقداری گریه کردم .گفتم :حالا خوب شد اگر چشم اینها گریانه من هم گریه کردم . خوب شد که با اینها هم درد و هم غم شدم ، هم رنگ شدم .یک خورده دلم آرام شد. به خانه که برگشتم گفتند: فهیمه زخمی شده می خواهند او را بیاورند. گفتم: نه ، زخمی نشده ، بگوئید فهیمه رفت. فهیمه خیلی آرزو داشت برود ، بالاخره هم رفت؟ او زخمی نمی شود او به من قول داده که مایه افتخارمان شود و با شهادتش هم مایه افتخار همیشگی ما شد . روز موعود موعد وصال فرا رسیده بود . همراه با یک ستون نظامی به سمت بانه در حرکت بود یم من و فهیمه و دو خواهر دانشجوی دیگر در عقب ماشین و یک پاسدار محافظ در کنار راننده ، فهیمه به من رو کرد و گفت: حالا احساس راحتی می کنم دیگه از راه دور شاهد محرومیت منطقه کردستان نیستم ،خودم هم در جریان این جنگ هستم … قرآن کریم را جلوی صورتش باز کرد و چشمهای خودش را به آیات شریفه قرآن دوخت .همه وجودش آرامش و اطمینان بود. ناگهان صدای رگبار بلند شد خودرو را هدف گرفته بودند .همین طور گلوله می آمد راننده فریاد زد : سراتون بندازید. تا به خودمان آمدیم یکی از خواهران دانشجو مجروح شد. کتف راننده هم تیر خورده بود.فهیمه هم سر گذاشته بود روی پاهای من …. از منطقه درگیری دور شدیم به یک درمانگاه متروکه رسیدیم .راننده بدجوری زخمی شده بود .پیاده شد تا کتف خودش را پانسمان کند.خواستم از خودرو بیرون بیایم تا دوست دانشجو را کمک کنم که ناگهان دیدم چادرم خونی شده ،بیشتر دقت کردم متوجه شدم فهیمه هم تیر خورده ،هول کرده بودم .برای بلند کردن او تلاش کردم به فکر پانسمان زخمش بودم اما انگار کار از کار گذشته بود او با چشم خونین محو تماشای روی خدا بود . آخرین کلامش تلاوت قرآن و آخرین توشه ی همراهش عکسی از حضرت امام خمینی (ر ه ) که روی دستانش قرارداشت. سخن شهید در خود نگريستن شهامت مى خواهد و لازمه شهامت، ايمان و آگاهى است و با رفتن (شهادت) به حقيقت مىپيوندد. در پايان اگر به قم بازنگشتم از اساتيدم سپاسگزارى نماييد كه مرا به اين راه الهى رهنمون كردند. پس از شهادتم برایم زيارت عاشورا بخوانید. بعد از شهادتم اگر امكانش بود و زحمتى براى برادران پاسدار نبود جسدم را برای طواف به حرم مطهر حضرت معصومه (عليها السلام) ببريد. زمزمه ی سلوک خدايا! گواهى به حال من و درد من، احساس مى كنم كه يك مشرك واقعى بدون هيچ قيد و بندى شده ام و از راه هدايت فرسنگ ها دور. خدايا! به من شناختى عطا كن كه در پرتو اين شناخت، از همه وابستگىها رسته باشم. خدايا! دردها ، مختلف و سطح بينش ها ، متفاوت، كارهايم نه تنها به خاطر خدا نيست، بلكه به خاطر خود نيز نيست. واقعا از گذشت عمر خود و بطالت آن افسوس مى خورم. خدايا! چقدر پستى و ذلت به همراه، چقدر توشه راه كم و چقدر راه طولانى و بى پايان. خدايا! از درگاهت خواستارم كه در رابطه با اجتماع ، خود را آن طور به من بشناسانى كه خود مى پسندى. خدايا! خوب شدنها را از طريق خود به من نمايان كن، نه كس ديگر. خدايا! خوبى هاى به اين طريق را در نزد من بى ارزش جلوه بده كه رسيدن به آن برايم هدف نباشد. خدايا! اميدوارم اين نوشته ها نيز از روى ريا نباشد. خدايا! قدرتى ده كه شناخت اصيلى از اسلام داشته باشم. خدايا! قدرتى ده كه سنجش ميان عمل خوب و بد خودمان را داشته باشيم. خدايا! قدرتى ده تا ظرفهاى درون خود را از معصيت پر نسازيم. خدايا! قدرتى ده كه ظرفهاى وجودى عمرمان را خالى نگذاريم و به وسيله نيكىها آن را پر سازيم. مهديا! باز آى و دل پر غممان را مرهم نه. خدا! به همه توفيق طاعت و عبادت عطا نما. توصیه اش همیشه این بود که در هر راهی که قدم می گذاری با فکر قدم بگذار و هر انتخابی که داری برای رضای خدا و در راه خدا باشد که مسائل دیگر فانی است و هر چه باقی می ماند کار برای رضای خدا است. همیشه از خدا شناخت می خواست و چنین دعا می کرد: ” خدایا به من شناختی عطا کن که در پرتو آن شناخت از وابستگی ها رهیده باشم” . اغلب نمره هایش 20 بود.هم در درس های مدرسه و هم در فراز و نشیب روزگار. استعداد معمولی داشت. فقط خیلی پرتلاش بود.
صفحات: 1· 2