نام : ناهيد
نام خانوادگي : فاتحي كرجو
نام پدر : محمد
تاريخ تولد : 1344/4/4
يگان : همكاري با سپاه و پيش مرگان انقلاب
تاريخ شهادت : 1361/09/01
محل شهادت : روستاي هشميز كزدستان
عمليات : توسط ضد انقلاب
آرامگاه : تهران - بهشت زهرا (س)
آه پسرم
گُلم
پاره جگرم
میدونی چند ساله دارم دنبالت می گردم؟
هنوز گرمای صورت نرمت وقتی بوسیدمت، زیر لبامه.
هنوز پشت لبای قشنگت کُلک هم سبز نشده بود.
چه بوی خوبی داشتی عزیزم.
کجایی پسرم؟
داداشت هم رفت و آوردنش، ولی از تو خبری نشد.
نبودی زیر تابوت داداشت رو بگیری.
بابات هم رفت.
از بس نیومدی، دق کرد.
ولی تو نیومدی.
خسته شدم از بس دنبال تریلی ها دویدم و بین تابوت رفیقات، دنبالت گشتم.
پس کی میایی عزیز دل مادر؟
دیگه خیلی تنها شدم.
دست به کمر راه میرم.
نه که پیر شدم، کمرم شکسته.
نه نه اصلا. اصلا عصا دست نمی گیرم!
بابات هم تا آخرین روزایی که زنده بود، عصا دستش نگرفت.
همش می گفت عصای پیریم، پسرم برمی گرده.
یادته وقتی کوچولو بودی چقدر شیرکاکائو دوست داشتی؟
هر روز یه لیوان شیر کاکائوی داغ میذارم سر سفره صبحونه تا تو بیایی.
زود باش بخور دیگه، از دهن می افته گُلم.
میایی مگه نه؟
دلت میاد مامانت هم مثل بابات دق کنه؟!
مرا میشناسی.
من یک روستاییام.
یکی از روستاهای دور دست سرزمینمان ایران.
از مهد نام آوران و دلیران آذربایجان.
شاید مرا نشناسی!
خیلی ها مرا نمیشناسند.
اهل زمین که با یک روستایی دورافتاده و ساده کاری ندارند.
اصلا برایشان مهم نیست که کسی اینجا دردی داشته باشد.
اینان بزرگان را میشناسند حاکمان را دوست دارند، مسئولان را میشناسند، کسی با ما کاری ندارد.
خیلی وقتها دوستان و رفیقان هم آدم را فراموش می کنند.
ارباب من؛
آیا تو هم مرا فراموش کردهای؟
تو هم مرا نمی شناسی.
البته که خوبان را می شناسی. تو را با ما چهکار!
ولی من تو را می شناسم.
با عقل و قلب کوچک خود تورا شناختهام.
پیامبرمان (ص) نیز فرموده است که “هرکس امام زمان خویش را نشناسد به مرگ جاهلیت مرده است”
«وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ أَمْواتاً، بَلْ أَحْیاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ"”
زنهار مپندارید که آنان که در راه خدا کشته شدهاند مردگانند. نه، بلکه زندهاند و نزد پروردگار خود روزی میخورند
(سوره آل عمران آیه 169)
وقتی هدایای مردمی رو باز میکردیم،
در میان انبوه کمپوتها چشمم به یک نایلون افتاد که به نظرم خیلی سبک بود،
وقتی اون رو برداشتم دیدم واقعا سبکه.
یه قوطی خالی کمپوت و یه نامه با دست خط یه بچه دبستانی توی نایلون بود.
نامه رو باز کردیم و دیدیم بچه دبستانی توی نامه نوشته بود:
“برادر رزمنده سلام
من یک دانش اموز دبستانی هستم،خانم معلم گفته بود که برای کمک به رزمندگان جبهه های حق علیه باطل نفری یک کمپوت هدیه بفرستیم.
من و مادرم رفتیم مغازه بقالی تا کمپوت بخریم، قیمت کمپوتها رو پرسیدیم خیلی گران بودن.
حتی قیمت کمپوت گلابی که قیمتش 25 تومان است و از همه ارزونتر بود را نمی توانستیم بخریم.
اخر پول ما به اندازه سیر کردن شکم خانواده هم نیست.
در راه برگشت کنار خیابان این قوطی خالی کمپوت رو دیدم برداشتم و چند بار با دقت ان را شستم تا تمییز تمییز شد.
حالا یک خواهش از شما برادر رزمنده دارم هروقت تشنه شدید با این قوطی آب بخورید تا من هم خوشحال یشوم و فکر کنم که توانستم به جبهه ها کمکی کنم.”
بچه ها توی سنگر برای خوردن آب توی این قوطی نوبت می گرفتند،آب خوردنی که همراهش ریختن چند قطره اشک بود…