« چرا خلق شدیم که حالا جهنمی بشویم؟ | صلوات خاصه امام رضا(ع) » |
مدتی میشود که بهانههای مختلف، پنجره روشنی را بر من بسته است.
مثل همه اهل زمانهام!
آخر مردمان زمانه ما، به بهانه زندگی پر ز نور، در تاریکی سر میکنند.
به بهانه چیدن گلی، به بوستان نقاشی شده تابلوی کاغذی چشم میدوزند.
به بهانه سیرابی، سرابها از پس هم میگذرانند.
و به بهانه انتظارت، بر پشت دیوار غیبت تکیه میزنند.
و…
بهانه پشت بهانه…
گویی کسی نیست تا برخیزد و بیبهانه، سنگی از این دیوار غیبت برچیند!
آری…
حالا من هم از همان اهالیام.
از اهالی کوی غافلان.
از اهالی سطرهای نقطه نقطه!
اما با همه نداشتههایم،
با همه نقطهچینهایم!
هر از گاهی، گرمی آفتاب مهربانی را، از پشت پنجره نیمهبسته دلم، احساس میکنم.
خورشیدی که به آهستگی، با قدومی آرام و بیصدا بر داخل کلبه سرما زدهام گرمی میچکاند.
باز هم مثل مردم زمانهام! اما نمیدانم چه میشود که در جستوجوی تابش بیشتر و آنهمه حرص و ولع بیش از پیش، داشتههایمان را هم پشت گوش میاندازیم. بیش خواستن کجا و اندک را هم ز کف دادن کجا؟
آقاجان!
چه میکنی با ما نامردمان؟
چه میکنی با اینهمه پنجره بسته و مهر و موم شده؟
چگونه از روزنه پنجرههای سنگی، بر ما نااهلان میتابی و گرمیات را دریغ نمیکنی؟
مولاجان! دلم برایت تنگ است…
تنگتر از پیش.
بر من بتاب ای خورشید!
باز هم بر کلبه محقّر دلم بتاب.
باز هم بر همه مردمان زمانهام بتاب تا شاید گرمی نگاهت، خواب زمستانی را از چشمهای خوابزدهمان بزداید.
بر ما بتاب…
فرم در حال بارگذاری ...