« گمشده در واقع خودت هستی | «كلُّ نفسٍ ذائقة الموت.» » |
در زمان حضرت نوح پیرزنی بود که با چند فرزند یتیمش در کلبه اي که ته دره اي قرار داشت ، زندگی می کرد و حضرت نوح هر وقت از کار ساختن کشتی خسته می شد،به کنار کلبه ي آن پیرزن می آمد و با او حرف می زد. وقتی قرار شدطوفان بیاید، نوح به او وعده داد که هنگام طوفان او را خبر کرده و به کشتی سوارمی کند.
وقتی طوفان آغاز شد ، نوح آن پیرزن را از خاطر برد. وقتی آب همه جا راگرفت، نوح به یاد پیرزن افتاد و تأسف خورد که چرا فراموش کرد او را سوار کند .هنگامی که طوفان فرو نشست، نوح دید در نقطه اي دور دست سبزه زاري وجوددارد. نزدیک رفت و با تعجب مشاهده کرد خانه ي همان پیرزن است و هیچ آسیبی به آن نرسیده است و پیرزن و فرزندانش همه سالمند .
از پیرزن پرسید: طوفان که آمد و آب همه جا را گرفت ،تو متوجه نشدي؟ پیرزن گفت : یک بار که میخواستم نان بپزم ،دیدم ته تنورم کمی نمناك است، پس این از آثار آن طوفان بوده است.کسی که با خدا باشد ، طوفان حوادث به او زیان نمی رساند و حتی وجود آنها ر ا هم احساس نمی کند.
مصباح الهدی ص58
فرم در حال بارگذاری ...