« کتــــــاب | احمد بن اسحاق قمی » |
صـاحـب روضات الجنات - مرحوم حاج ميرزا محمد باقر (ره ) - فرمودند:
حاجي تاجري از آشنايان مـن بـود كـه بـه خـاطـر تـقوي و اخلاص زيادش رفاقت و صميميتي بااو داشتم حتي آن كه من عـهـده دار وصيت اموال هيچ كس نشدم جز اين تاجر محترم ،كه به خاطر كمالات و تقواي او، اين كار را برايش انجام دادم .
ايشان بعد از مراجعت ازسفر حج نقل كرد: مـن براي مخارج سفر خود نزد كسي در نجف اشرف ، از اصفهان برات پول داشتم .
درموقع تشرف بـه نـجـف ، وقـتـي براي وصول آن پول رفتم ، مدتي طول كشيد تا مغرب شد، لذا وقتي برگشتم قـافـله اي كه بنا بود براي تشرف به مكه معظمه با آن حركت كنم ورفقا و اثاثيه ام در آن بودند، از نـجف حركت كرده بود.
به دنبال قافله رفتم ، اما دروازه نجف بسته شده بود و من هر قدر اصرار و الـتـمـاس كـردم كه در را باز كنند، قبول نكردند.
ناچار پشت دروازه ماندم تا صبح شد و در را باز كـردند.
من بيرون رفتم و تاظهر رفتم اما هيچ اثري از قافله نيافتم .
ديگر ترسيدم تنها بروم ، چون مـمـكـن بـود بـاعـث هـلاكت خود شوم ، لذا دوباره رو به نجف برگشتم كه شايد با قافله ديگري حركت كنم .
وقتي به دروازه نجف رسيدم ، شب بود و باز در را بسته بودند ناچار پشت دروازه ماندم تـا نـزديك فجر شد در اين وقت شخصي كنارم ظاهر گشت .
او را به هيئت ولباس كشيكچي هاي اصفهان با لباس نمدي كه مرسوم آنها است ، ديدم .
با تندي به من گفت : چرا شما عجمها نماز شب نمي خوانيد! از ديشب تا حالا اين جا بودي ،مي خواستي نماز شب بخواني .
الان برخيز و بيا.
به دنبالش روانه شدم .
او مرا به محلي ، خدمت آقاي بزرگواري برد.
وقتي رسيديم آن بزرگوار به آن شخص فرمود: او را به مكه برسان و خودش ناپديد شد.
آن شـخـص بـا مـن قراري را در ساعت معيني گذاشت و فرمود: آن جا حاضر شو.
وقتي سر وعده حاضر شدم ، فرمود: پاي خود را در راه رفتن در جاي پاي من بگذار.
من به همان روش عمل كردم .
طولي نكشيد (ده قدم يا قدري بيشتر حركت كرديم ) كه خودرا در مكه ديدم و آثار مكه را مشاهده كردم .
وقتي آن شخص مي خواست از من جداشود، عرض كردم : استدعايي دارم و آن اين است كه لطف خود را تمام كنيد و درمراجعت از مكه هم با شما باشم .
فرمود: قبول مي كنم به شرط آن كه كاري را برايم انجام دهي .
قبول كردم و باز جايي را وعده فرمود كه بعد از پايان اعمال حج در آن جا حاضرشوم .
پس از اعمال ، به آن جا حاضر شدم و ايشان به همان شكل مرا به نجف مراجعت دادند.
در موقع جدا شدن پرسيدم : تقاضاي شما چيست ؟ فرمود: در اصفهان مي گويم .
بـعـد از آمـدن بـه اصـفهان ، ايشان نزد من آمدند ديدم از همان كشيكچي هاي اصفهاني مي باشد.
فرمود: تقاضاي من اين است : من در فلان روز و فلان ساعت از دنيا مي روم تو بيا و مرا دفن كن .
و قبر خود را در محل تخت فولاد معين فرمود.
در هـمان وقت معين كه به منزل او رفتم ، ديدم از دنيا رفته است ، لذا بر حسب دستورايشان ، او را دفن كردم
كمال الدين ج 2، ص 104، س 4.
فرم در حال بارگذاری ...