در بنی اسرائیل مردی نیکوکار زندگی می کرد و دارای باغی بود که در آن انواع درختان و محصولات دیگر وجود داشت.
صاحب باغ به فقرا توجهی کامل داشت؛ از این رو به هنگام برداشت محصول ، مستمندان را دعوت می کرد و از هر نوع محصولی که داشت سهم آنها را می داد و فقرا هم او را دعا می کردند و این سبب برکت بیشتر اموال او می گردید. سال ها بر این منوال گذشت تا این که مرد نیکوکار در گذشت و بوستان او به سه فرزندش به ارث رسید…
بهشت خاکسترپسران راهی غیر از راه پدر را در پیش گرفتند و با خود گفتند: پدر ما مردی کم خرج بود و می توانست به فقرا کمک کند، اما خرج ما بسیاری است و از چنین کمکی معذوریم. وقتی زمان برداشت محصول فرارسید، برای آن که فقرا به سراغ ان ها نیایند، صبح تاریکی را انتخاب کردند تا به دور از چشم آنها غلات را جمع آوری کنند. صبح زود برخاستند و به اتفاق یکدیگر به باغ رفتند و مشاهده کردند آتش، باغ و غلات آن را سوزانده است. ناگاه متوجه شدند که نیت بد آنها در پرداختن حقّ مستمندان سبب عذاب آنها گردیده است. برادر میان سال گفت: ای برادران! چرا در حق بینوایان نیت بدی داشتید؟ چرا تسبیح خدا را نگفتید؟
می گفتند: پروردگار ما از هر عیبی منزه است و ما از ستمکارانیم. و بعضی یکدیگر را ملامت می کردند و می گفتند: وای بر ما! ما طغیان کردیم، اما باشد که خداود توبه ما را بپذیرد و بهتر از آنچه داشتیم به ما عطا فرماید، ما به رحمت او امیدواریم.
از آن جایی که توبه کردند و نیت آنها این بود که اگر برخوردار گردند به فقرا کمک کنند، خداوند بوستانی بهتر از آنچه که داشتند به انها عطا فرمود که انگور آن شهرت یافت.
منبع:javanparsi.com
طاووس یمانی گوید:
«در سفری که به حج رفته بودیم در سرزمین «صفا» جوانی را دیدم بسیار با هیبت و شکوه، اما لاغر اندام و ضعیف که جامهی مناسبی بر تن نداشت. او سر به آسمان بلند کرده بود و میگفت:
«عریان کما تری، جائع کما تری، فما تری فیما تری، یا من یری و لا یری» «برهنهام چنان که میبینی، گرسنهام چنان که مینگری، پس چه میبینی در آنچه مینگری؟ ای کسی که میبینی و دیده نمیشوی.» از گفتگوی شگفت آن مرد ناشناس با خداوند لرزیدم. ناگهان دیدم که از آسمان طبقی فرود آمد دو برد یمانی در آن بود. تعجب کردم. در این حال نظری محبتآمیز به من نمود و فرمود: «ای طاووس!» گفتم: «لبیک یا سیدی!» و تعجبم افزون گشت که مرا ندیده میشناسد. آنگاه فرمود: «آیا تو نیز حاجتی به این طبق داری؟!» و پرده را از روی آن کنار زد.
در طبق علاوه بر لباس! چیزی شبیه به نقلهای خراسان بود.
عرض کردم: «ای آقای من! مرا به برد و لباس احتیاجی نیست لیکن قدری از آنچه در میان طبق است به من عطا فرما.» پس مشتی از آنها به من داد. من نقلها را گرفتم و دست آن مرد الهی را بوسیدم و بر گوشهی ردای احرامم بستم و قدری از آن را خوردم و خوراکی به آن مزه و لذت هرگز ندیده و نخورده بودم. مرد ناشناس دو برد را از طبق برداشت و یکی را به عنوان ازار (لنگ احرام) و دیگری را به عنوان رداء (عبای احرام) به تن کرد و لباسهایی را که بر تن داشت به مستحق رسانید. پس از آنجا گذشتیم تا به «مروه» رسیدیم. لیکن در آنجا انبوهی و اجتماع مردم او را از نظرم غائب نمود و من در تفکری عمیق غرق بودم که آیا او فرشته بود یا یکی از اولیای خداوند! ناگهان صدایی برآمد و گفت: «ای طاووس! وای بر تو! امام زمانت را نشناختی. اوست امام جن و انس. اوست امام الساجدین و زینالعابدین.» پس شتابان در پی آن حضرت دویدم تا اینکه به حضورش رسیدم و دیگر از او جدا نشدم تا اینکه نفع بسیاری از حضرتش به من رسید چه در دنیا و چه در آخرت.» [1] .
پی نوشت ها:
[1] معاجز الولایة، کاظمینی بروجردی، ص 175.
منبع: کرامات و مقامات عرفانی امام سجاد؛ سید علی حسینی قمی؛ نبوغ؛ چاپ دوم 1381 .
سعید بن المسیب میگوید: چون یزید ملعون، مسلم بن عقبه را به مدینه فرستاد.
تا آنجا را غارت کند و اهل مدینه را به قتل برساند، آن ملعونها اسبهای خود را بر ستونهای مسجد حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم بستند و آنها را بر دور مرقد آن جناب باز داشتند و سه روز مشغول غارت مدینه بودند، و هر روز امام زینالعابدین علیهالسلام مرا برمیداشت و میآمد به نزد قبر رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم و دعائی میخواند که من نمیفهمیدم، و از اعجاز آن حضرت چنان شد که ما آنها را میدیدیم ولی آنها ما را نمیدیدند. مردی بر اسب اشهبی سوار و جامههای سبز پوشیده بود، حربهای در دست داشت و هر روز میآمد و بر درب خانهی آن حضرت میایستاد و هر که اراده میکرد که داخل خانهی آن حضرت شود، با آن حربه به او اشاره میکرد و بی آنکه آن حربه به او برسد میافتاد و میمرد. چون دست از غارت برداشتند، امام زینالعابدین علیهالسلام به خانه رفت و زیورهای زنان خود و جامههای ایشان و گوشوارههای اطفال خود را جمع کرد و برای آن سوار بیرون آورد. او گفت: «ای فرزند رسول خدا! من ملکی از شیعیان تو و پدر تو هستم، چون این افراد بر مدینه غالب شدند، من از حق تعالی اجازه خواستم که به زمین بیایم و شما را یاری بنمایم، و به آنچه کردم امید رحمت از خدا و شفاعت از رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم و شما اهلبیت علیهمالسلام دارم.» [1] .
پی نوشت ها:
[1] مناقب
ابن شهر آشوب.
منبع: عجایب و معجزات شگفت انگیزی از امام سجاد؛ تهیه و تنظیم واحد تحقیقاتی گل نرگس؛ شاکر؛ چاپ اول 1386 .
«اسلم فرزند عمرو غلام امام حسین علیه السلام و از ترکان دیلم (اطراف آذربایجان ایران) بود. البته در برخی منابع او را (واضح) گفته اند.
در برخی از تواریخ آمده: امام حسین علیه السلام بعد از شهادت برادرش امام حسن مجتبی علیه السلام اسلم را که غلام بود خریداری کرد و به فرزندش علی بن الحسین علیه السلام بخشید.
طبق نقل برخی از مورخان، وی مردی شجاع و قاری قرآن، دانای به زبان عربی و در مواقعی کاتب امام حسین علیه السلام بود و هنگامی که امام حسین علیه السلام از مدینه به مکه و از آنجا به کربلا حرکت کرد اسلم همراه آن حضرت بود.
روز عاشورا از امام علیه السلام اذن میدان گرفت وآهنگ پیکار کرد…
غلام پس از مبارزه ای شجاعانه و کشتن شماری از آن قوم تبهکار، سرانجام بر اثر جراحات بسیار بر زمین افتاد و با اندک توانی که در بدن داشت به سوی امام حسین علیه السلام اشاره کرد.
فجاء الحسین علیه السلام فبکی و وضع خده علی خده؛
حضرت با سرعت به بالین وی آمد و دست در گردنش انداخت و صورت بر صورت او گذاشت و گریست.
همان کاری که بالین جوان رشیدش علی اکبر علیه السلام کرد با اسلم این غلام کرد.
غلام در آخرین لحظات جان دادن چشم گشود، با دیدن امام علیه السلام تبسمی کرد و در همان دم، جان به جان آفرین تسلیم کرد و به درجه رفیع شهادت نایل آمد…
در این صحنه کارزار شاهد هستیم که امام حسین علیه السلام امیر لشکر و سرور جوانان بهشت در هفت مورد به بالین شهدا وارد معرکه نبرد شد، و سه نوبت بالین چند نفر از خاندانش مثل برادش عباس علیه السلام، فرزندش علی اکبر علیه السلام، و فرزند برادرش قاسم و چهار نفر از یارانش چون مسلم بن عوسجه، و حربن یزید ریاحی، و جون بن حوی غلام سیاه، و بالین همین اسلم غلام ترک دیلم حاضر شد.» 1
اسلم معروف به غلام ترک که غلام حضرت سیدالشهداء علیه السلام و قاری قرآن بود.
وقتی روی زمین قرار گرفت و هنوز رمقی در بدن داشت امام علیه السلام سر او را در آغوش گرفت و صورت به صورتش گذاشت، اسلم تبسّمی کرد و گفت: من کجا و فرزند رسول خدا کجا که صورت به صورتم گذاشته است! و سپس روحش به آسمان پرکشید[2].
1- کتاب اصحاب امام حسین علیه السلام از مدینه تا کربلا به قلم استاد سید اصغر ناظم زاده قمی
[2] ابصار العين فى انصار الحسين عليه السلام: ص 85
*مردی که شانزده بار پای پیاده به حج رفت اما حسین(ع) را کشت*.‼️
یکی از افراد مقابل ابا عبدالله الحسین علیه السلام، شمر بن ذی الجوشن است. از فرماندهان سپاه امام علی در جنگ صفین و جانباز امیر المومنین کسی که در میدان جنگ تا شهادت پیش رفت❗️
این چنین کسی حالا در کربلا شمر می شود. با ورودش به کربلا همه چیز عوض می شود. شمر آدم کوچکی نیست اگر نیایش های شمر را برای شما بخوانند و به شما نگویند که این ها مال شمر است شما با آن ها گریه می کردید. حال می کردید، هیچ گاه گفته نمی شود که وقتی شمر دستش را به حلقه خانه خدا می زد چگونه با خدا زمزمه می کرد!
… این آقایی که ما صحبتش را می کنیم (شمر) شانزده بار با پای پیاده به سفر حج رفته است. فکر نکنید شمر اهل نماز و روزه نبوده و یا از آن دسته آدم هایی بوده که عرق می خوردند، عربده می کشیدند؛ شمر و بسیاری دیگر که آن طرف ایستاده اند، آدم هایی هستند که پیشانی پینه بسته داشتند. بسیاری از آن ها اهل تهجد بودند.
… در کربلا هر روز بيست هزار نفر در فرات غسل می کردند. غسل قربة الی الله که حسین را بکشند و می گفتند: غسل می کنیم تا ثوابش بیشتر باشد.
در ظهر عاشورا وقتی ابا عبدالله علیه السلام برای نماز خواندن، اذان می گفتند فکر نکنید در آن طرف کسی نماز نمی خواند. آن ها هم نماز می خواندند! برخی از این افراد به ابا عبدالله علیه السلام می گویند که نماز شما قبول نیست! و حبیب به آن ها می گوید: « نماز شما قبول است؟! » درگیری می شود .حبیب به شهادت می رسد. حضرت حبیب پیش از نماز ظهر ابا عبدالله به شهادت رسیدند.
…. ما در کربلا به کلاس شمر شناسی نیاز داریم. یک کلاس به عنوان تحلیل شخصیت شمر. شمری که شانزده بار به مکه رفته، جانباز امیر المومنین بود، کسی که در کنار مولا زخمی شده بود، چه شد که فرمانده جنگ حضرت علی علیه السلام به این جا رسید؟ این مسئله نیاز به تحلیل و بررسی دارد.
????☝️ *این هشدار و اندرزی است برای امروز و فردای ما…*