« آرزمان کربلا بود و نجف | رعایت حق مادر » |
طاووس یمانی گوید:
«در سفری که به حج رفته بودیم در سرزمین «صفا» جوانی را دیدم بسیار با هیبت و شکوه، اما لاغر اندام و ضعیف که جامهی مناسبی بر تن نداشت. او سر به آسمان بلند کرده بود و میگفت:
«عریان کما تری، جائع کما تری، فما تری فیما تری، یا من یری و لا یری» «برهنهام چنان که میبینی، گرسنهام چنان که مینگری، پس چه میبینی در آنچه مینگری؟ ای کسی که میبینی و دیده نمیشوی.» از گفتگوی شگفت آن مرد ناشناس با خداوند لرزیدم. ناگهان دیدم که از آسمان طبقی فرود آمد دو برد یمانی در آن بود. تعجب کردم. در این حال نظری محبتآمیز به من نمود و فرمود: «ای طاووس!» گفتم: «لبیک یا سیدی!» و تعجبم افزون گشت که مرا ندیده میشناسد. آنگاه فرمود: «آیا تو نیز حاجتی به این طبق داری؟!» و پرده را از روی آن کنار زد.
در طبق علاوه بر لباس! چیزی شبیه به نقلهای خراسان بود.
عرض کردم: «ای آقای من! مرا به برد و لباس احتیاجی نیست لیکن قدری از آنچه در میان طبق است به من عطا فرما.» پس مشتی از آنها به من داد. من نقلها را گرفتم و دست آن مرد الهی را بوسیدم و بر گوشهی ردای احرامم بستم و قدری از آن را خوردم و خوراکی به آن مزه و لذت هرگز ندیده و نخورده بودم. مرد ناشناس دو برد را از طبق برداشت و یکی را به عنوان ازار (لنگ احرام) و دیگری را به عنوان رداء (عبای احرام) به تن کرد و لباسهایی را که بر تن داشت به مستحق رسانید. پس از آنجا گذشتیم تا به «مروه» رسیدیم. لیکن در آنجا انبوهی و اجتماع مردم او را از نظرم غائب نمود و من در تفکری عمیق غرق بودم که آیا او فرشته بود یا یکی از اولیای خداوند! ناگهان صدایی برآمد و گفت: «ای طاووس! وای بر تو! امام زمانت را نشناختی. اوست امام جن و انس. اوست امام الساجدین و زینالعابدین.» پس شتابان در پی آن حضرت دویدم تا اینکه به حضورش رسیدم و دیگر از او جدا نشدم تا اینکه نفع بسیاری از حضرتش به من رسید چه در دنیا و چه در آخرت.» [1] .
پی نوشت ها:
[1] معاجز الولایة، کاظمینی بروجردی، ص 175.
منبع: کرامات و مقامات عرفانی امام سجاد؛ سید علی حسینی قمی؛ نبوغ؛ چاپ دوم 1381 .
فرم در حال بارگذاری ...