صادق به آقا مرتضی گفت : باب شهادت هم دیگر بسته شد…
جنگ تمام شده بود
ولی آوینی جواب داد:
این طور نیست شهادت یک لباس تک سایز است
و هر زمان که اندازه ات را به لباس شهادت رساندی
هر جا که باشی با شهادت از دنیا می روی…
صادق را چند ماه بعد وهابیون در لاهور ترور کردند…
رایزن فرهنگی ایران بود
یک سال بعد هم آقا مرتضی رفت
آنها خودشان را اندازه ی لباس شهادت کرده بودند
من و تو چی؟؟؟؟؟؟؟؟
از اصفهان به قم میرفت. صدای آهنگ مبتذلی که راننده گوش می کرد جلال رو آزار می داد. رفت و با خوشرویی به راننده گفت: اگر امکان داره یا نوار رو خاموش کنید، یا برا خودتون بذارید. راننده با تمسخر گفت: اگه ناراحتی میتونی پیاده شی! جلال رفت توی فکر، هوای سرد و بیابان تاریک و … قصد کرد وجدان خفته راننده رو پیدا کنه، اینبار به راننده گفت: اگه خاموش نکنی پیاده می شم. راننده هم نه کم گذاشت و نه زیاد، پدال ترمز رو فشار داد و ایستاد و گفت: بفرما! جلال پیاده شد. اتوبوس هنوز خیلی دور نشده بود که ایستاد! همینکه جلال به اتوبوس رسید راننده به جلال گفت: بیا بالا جوون، نوارو خاموش کردم. وقتی سالها بعد خبر شهادت جلال رو به آیت الله بهاء الدینی دادن، ایشون در حالی که به عکسش نگاه می کرد فرمود: امام زمان (عج) از من یه سرباز خواست من هم صاحب این عکس رو معرفی کردم.
(شهید جلال افشار؛ راز گل سرخ، ص10)
* شهید جلال افشار در گلستان شهدای اصفهان مدفون هستند. نقل کردند روزی آیت الله بهاء الدینی مشرف می شوند گلستان شهدای اصفهان و می پرسند که ببینید این قبر کی است که از آن نور به آسمان می رود و می فرمایند که این شهید در زمان ظهور، رجعت خواهد کرد.