« ماه من می بینی؟ | چـــادر مـــــــادر مــــــا » |
ماشین خراب حاج مهدی
رضا رمضاني رزمنده دفاع مقدس خاطرهاي از اين دوران نقل کرده است: در جبهه قسمت تعميرگاه کار ميکردم. چون هواي جنوب خيلي گرم بود، صبحِ زود تا ظهر کار ميکرديم، ظهر هم ميرفتيم استراحت.
يک روز ظهر تو هواي گرم يه بسيجي جواني اومد و گفت: «اخوي! خدا خيرت بده. ما عمليات داريم. ماشين ما رو درست کن برم.» گفتم: «مرد حسابي! الان ظهره، خستهام برو فردا صبح بيا.» با آرامش گفت: «اخوي! ما عمليات داريم، از عمليات ميمونيم.» منم صدامو تند کردم و گفتم: «برادر! من از صبح دارم کار ميکنم. خستهام، نميتونم. خودم يه ماهه لباس دارم هنوز وقت نکردهام بشورم.» گفت: «بيا يه کاري کنيم.
من لباساي شما رو بشورم، شما هم ماشين منو درست کن.» منم برا روکمکني، رفتم هرچي لباس بود مال بچهها رو هم برداشتم، گذاشتم جلوي تانکر و گفتم: «بيا بشور.» ايشون هم آرام بادقت لباسها رو ميشست.
منم برا اينکه لباسا رو تموم کنه، کار تعمير رو لفت دادم. بعد از تموم شدن لباسا، اومد گفت: «اخوي! ماشين ما درست شد؟» ماشين رو تحويل دادم. داشت از محوطه خارج ميشد که با مسئولمون برخورد کرد.
بعد پياده شد و روبوسي کردن و همديگه رو بغل کردن! اومدم داخل سنگر، به بچهها گفتم: «اين آقا از فاميلاي حاجيه. حاجي بفهمه پوستمونو ميکنه!» حاجي اومد داخل. سفره رو انداختيم. داشتيم غذا ميخورديم.
حاجي فهميد که داريم يه چيزي رو پنهان ميکنيم. پرسيد: «چي شده؟» گفتم: «حاجي! اوني که الان اومد، فاميلتون بودن؟» حاجي گفت: «چطور نشناختين؟ ايشون مهدي باکري فرمانده لشکر بودن…»
برگرفته از کتاب «خداحافظ سردار»
فرم در حال بارگذاری ...