الـهـی…
“قـدمهـای گمـشـدهای” دارم!
کہ تنـهـا هـدایـتگرش تـویـی..
“افکــــــــــار آشـفـتـهای” دارم!
کہ تنـهـا سـامـان دهنـدهاش تـویـی
الـهـی مـرا دریـابــ
“الهی”
بـوی ِ ناب"بهشـت”میدهد همـۀ “نامهای”قشـنگ ِ“تــو”
میگذارمشان روی ِزخمهای “دلم”
گفـته بـودی “اَلجَّبار”
یعنی کسی کـه“جُـبران مــیکند”همـۀ شکستگـیهایِ “دلت” را
گفـــــته بودی “اَلمُصَـوِّر”
یعنی کسی کــه از “ُنومـیسـازد” همۀ آنچه را“ویـران”شـده اسـت درون ِ “دلت”
گفــته بـودی“الشّـافـی”
یعنی کسی کـــه“شِفا” مـیدهد تمام ِ “زخمهـایِ عمیق“و“ناعـلاج”را
هـوای ِ“دلم” سبک میشود بــازمزمه نامهایِ زیبایت
نَفـس میکشــم درهوایِ “مهربانیهـایِ نابت”
“الــــــــــــــهی”
سپاس که هستی وخدایی میکنی
خداوند بی نهایت است و لا مکان و بی زمان
اما بقدر فهم تو کوچک میشود
و بقدر نیاز تو فرود می آید
و بقدر آرزوی تو گسترده میشود
و بقدر ایمان تو کارگشا میشود
و به قدر نخ پیر زنان دوزنده باریک میشود
و به قدر دل امیدواران گرم میشود
یتیمان را پدر می شود و مادر
بی برادران را برادر می شود
بی همسرماندگان را همسر میشود
الـــــــــــــــهی
نه شناخت تو را توان، نه ثنای تو را زبان
نه دریای جلال و کبریای تو را کران
پس تو را مدح و ثنای چون توان؟
تو را که داند، که تو را تو دانی تو، تو را نداند کس، تو را تو دانی بس
الـــــــــــــــهی
هر شادی که بی توست، اندوه است
هر منزل که نه در راه توست، زندان است
هر دل که نه در طلب توست، ویران است
یک نفس با تو، به دو گیتی ارزان است
الـــــــــــــــــهی
چه خوش بازاری است بازار عارفان ، در کار ِ تو
چه آتشین است نفس های ایشان در یاد کرد و یاد داشت تو
چه خوش دردی است درد مشتاقان در سوز شوق و مهر تو
چه زیباست گفت و گوی ایشان در نام و نشان تو
الــــــــــــــــهی
از کرم همین چشم داریم، و از لطف تو همین گوش داریم
بیامرز ما را که بس آلوده ایم به کِردِ خویش
بس درمانده ایم به وقت خویش، بس مغروریم به پندار خویش
بس محبوسیم در سزای خویش ، دست گیر ما را به فضل خویش
باز خوان ما را به کرم خویش، بار دِه ما را به احسان خویش.
خواجه عبدالله انصاری