« ولایت علی بن ابی طالب (ع) در قرآن | مناجاتی زیبا از حضرت علامه حسن زاده آملی » |
آیت الله بهجـت رحمه الله علیه :
در نزدیــک نجف اشرف روستـای بــه نام مسیب وجود داشت
که یــکی از شیعیـان در آنجا ساکن بــود و هفتــه ای یک باز از آنجا به سوی نجف اشرف بــرای زیارت امیرالمومنیـن علیه السلام حرکت
می کرد .در مسیــر راه او یــک نفر سکونت داشت که همواره او را
می دیــد و مسخره می کرد ، حتی یک بار بــه ساحت مقدس امیرالمومنیــن جسارت نمود. آن مرد وقتی بــه حرم رسید عرض کــرد : علــی جان ! می دانی که ایــن مخالف با من چه می کنــد ،
خودت جوابش را بــده .
او شب امیرالمومنیــن علیه السلام را دیــد و شکایت کــرد.
حضرت فرمود : آن مرد ناسزاگو بــر گردن ما حقی دارد ، از ایــن رو ما نمیتوانیم در دنیا او را کیــفر نماییم !
حضــرت ادامه داد : او روزی کنــار آب فرات نشسته بــود ،
چشمش بــه آب فرات افتاد ، ماجرای کربــلا و ممنــوع کردن آب
از حسیــن علیه السلام و یارانش را یــاد کرد و با خود گفت :
عمر سعد کار خوبی نــکرد، خوب بــود به آنها آب می داد سپس آنها را می کشت ، دلش سوخت و برای فرزنــدم اشک ریخت !
وقتی آن مرد بــه طرف روستا باز میگشت ، آن شخص سر راه او آمد
و از روی مسخره گفت : آقا را دیــدی و پیــام ما را به او رسانــدی ؟
آن مرد شیــعه ماجرا را بــرای او تعریف کرد. او در فکر فرو رفت و گفت : خدایــا ! در آن زمانی که من چنیــن فکری کردم و اشک ریختم ، هیچ کس آنجا نبود و ایــن جریان را به کسی نگفتم !
در همیــن هنگام گفت : گواهی می دهم علی امیــرالمومنان ولی خدا
و وصــی رسول خداست .
فرم در حال بارگذاری ...